یکی شدیم
وقتی میگویم ، میگویی ، میگویندکه یکی شدیم،
به فکر فرو میروم مگر چه طور هستیم که این را میگویند .
ما که غریبه بودیم قبل از ” الانکاح سنتی ” تو از یک دیار و من از دیار دیگر .
حتی شهر و خانه و خانواده و فامیل هم یکی نبود درست نیم ساعت قبل
از اولین جلسه حضوری (و رسمی ) با خواهرم زمزمه داشتم :منکه جوابم
منفی است و راه دور اصلا و ابدا…
و نمیدانم چه شد در همان یک جلسه صحبت (البته میدانم ، میدانم که وقتی صحبت کردیم گفتی کارهایت طبق اسلام است و با دین پیش میروی گفتم ،
ولی فقیه چه؟ “با تعجب پرسیدی آقا رو میگین؟ “
گفتم بله
و گفتی همه جانم است .
تو گفتی
و من گفتم
گفتیم
و گفتیم
هر دو متوجه شدیم که خیلی هم بی صنم ( بی صنم = از لغات مخصوص طلبه نویس ) نیستیم.
جلسه ها ادامه پیدا کرد
تا من و تو یکی شدیم .
پی نوشت…
*الحمدالله برای این یکی شدن .
شیرین تر از عسل، اما مثل همه زندگی ها گاهی این شرینی رو کادو پیچ میکنیم میذاریم تو طاقچه و بعد زود پشیمون میشیم میریم سراغش.
*ان شاالله به زودی این یکی شدن نصیب همه جوون ها بشه .